وقتی باتواشناشدم درخت مهربانیت آنقدربلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش راندیدم
معجون زیبایت آنقدرشیرین بود که هرچه نوشیدم نتوانستم تمامش کنم
ودریای عشقت آنقدر وسیع بود که هرچه شناکردم نتوانستم آخرش را ببینم
ودارم درآن غرق میشم ای کاش بتونی نجاتم بدی
ای کاش کودک بودم تاهروقت دلم گرفت با صدای بلند گریه می کردم و داد می زدم تاهمه درد منو بفهمند